وعده ما: 16 آذر ساعت 16

دانشجویان دانشگاه گیلان تصمیم گرفتند که ساعت 10 مقابل ساختمان مرکزی دانشگاه تجمع کنند و همانطور که میدانیم دانشجویان دانشگاه های دیگر و مردم سبز اندیش اجازه ورود به دانشگاه رو به هیچ وجه ندارند برای همین عده ای از دوستان دانشجوی سایر دانشگاه ها و دانشکده ها تصمیم گرفتند که 16 آذر ساعت 16 مقابل دانشگاه علوم پایه واقع در منظریه تجمع کنند و اعتراض خودشون رو نشون بدند.

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

خاطره مسعود بهنود از دکتر احمد زیدآبادی در زندان و شیوه برخورد احمد با بازجوها

خاطره مسعود بهنود از دکتر احمد زیدآبادی در زندان و شیوه برخورد احمد با بازجوها
<Photo 1من توی دادگاه و در آخرين دفاع گفتم که روزنامهنگاری را کنار میگذارم. توی دادگاه ما هرکدام ناچار بودیم یک تکنیکی بهکار ببریم. نبوی نه این که فقط توی دادگاهش بگوید، از همان روز اولی که آمد زندان همینطور عمل کرد. نبوی دو روز بعد از من دستگیر شد، زیدآبادی سه روز. همهی ما را تقریبا با هم گرفتند. نبوی از اولین جلسهی بازجویی به این طالبزاده بازجو میگفت که «ببینید آقا شما بیتالمال را دارید هدر میدهید. شما من را گرفتهاید که آخر سر بگویم غلط کردم. خب باشد، اين که چيزی نيست اصلا گه خوردم که نوشتم. حالا چرا این قدر بیتالمال حرام میکنید و به ما غذا میدهید که بخوریم. کو، ضبط کجاست؟ بیاورید تا من بگویم شما ضبط کنید و برویم. امضا کنیم و برویم.» از اول بنای قضیه را بر این گذاشته بود. و ديديد که دادگاهش را هم جوک کرده بود جوکی بزرگ که همه در آن شرکت جدی داشتند. هر کس راهی را برای خلاص شدن انتخاب میکند و تاکتیکی دارد.
احمد زیدآبادی واقعا آدم بسیار شریفی است. حاضر نبود که در سرسوزنی خلاف بگويد حتی به بازجو. با لهجهی غلیظ کرمانی میگفت که ما مخالفیم و قانون گفته است که ما میتوانیم انتقاد کنیم و شاید ما حاضر باشیم به رهبری توهین بکنیم و مجازاتش را بکشیم. من تقریبا وسط نبوی و زيد آبادی بودم. شب آخر که زندان بودیم، معمول است که وقتی دوره تمام میشود یا میخواهند از زندان بیرونت کنند سعی میکنند با خاطرهی خوشی از زندان بیرون بروی. به همین دلیل معمولا آدم بدها میروند و آدم خوبها میآیند برای بازجویی مثلا. و ما را سه نفری می بردند بازجویی. دایما این اتفاق میافتاد که نبوی از این طرف میرفت و احمد سفت می گرفت و من هم افتاده بودم وسط این دو. به عنوان مثال یک بار این بازجو - که البته اسم این جلسات هم بازجویی نبود، میگفتند گفت و گو میکنیم - به من گفت که « آقای بهنود شما آدم باتجربهای هستید، ما نمیخواهیم آزادی نباشد ولی طوری که ما میخواهیم اين است که امنیت در خطر نیفتد.» من گفتم که «خب، بله من به این موضوع فکر نکردهام، باید یک راهحلهایی پیدا کرد.» نبوی گفت «آقا من بگویم. کسی دعوا ندارد با رژیم که. شماها دارید این کارها را میکنید، یک گروه درست کنید هر روز صبح بیاید توی روزنامه بنشیند و بگوید این باشد، این نباشد. زمان شاه هم همچو چیزی بوده است. بعد نه دیگر کسی را بگیرید، نه ما را بدبخت کنید». این بازجو هم میگفت «البته آقای نبوی میفرمایند، ولی این کار خیلی اجراپذیر نیست.» بعد بازجو به من گفت «نظر شما چیست؟» من هم گفتم: «به نظر میآید شما دولت را خیلی قبول ندارید. به همین جهت یک شورایی درست بکنید که خط قرمزها را تعیین بکند و این شورا را هم ببرید بالاتر از دولت. چون اگر قرار باشد توی وزارت ارشاد باشد، شما آن را قبول ندارید. بنابراین مثلا زیر نظر رهبری باشد و این شورا با مدیرهای مطبوعات تماس بگیرد و بگوید خط قرمزها اینهاست. به نوعی در همهی دنیا هم معمول است. یک NCA هم در آمریکا هست که مواظب است کسی از خط قرمزها رد نشود. توی داستانهایی مثل واترگیت این جلو میآید. شما هم یک شورای عالی تشکیل بدهید و برای این که خیلی جنجالی نشود، برود بالاتر از جناح ها قرار بگیرد. بالاتر از رهبر هم که ندارید. برود آنجا قرار بگیرد و به روزنامهها هم توصیههایی بکند و بیشتر روزنامهها هم تا آنجایی که من میدانم، دعوایی ندارند.» نبوی هم نگاه میکرد ببیند نظر این بازجو چیست تا اگر مثلا ناراحت است، او بیاید و یک خرده فتیله را بکشد پایین. این آقای بازجو هم گفت: «بله، پیشنهاد عاقلانهای است و امیدوارم به گوش مسوولان برسد.»
و از زیدآبادی پرسید که «خوب نظر شما چیست؟» زیدآبادی هم گفت که «البته فلانی استاد هستند ولی من خیلی موافق نیستم. چون اگر این دستگاه برود زیر نظر رهبر، ما شاید بخواهیم از رهبر انتقاد کنیم، حتی شاید کسی بخواهد به ایشان توهین کند و هزينهاش را هم بپردازد آن وقت نمی شود که.» ناگهان نبوی گفت: «الهی خدا تو را بکشد، ما را گرفتند، آخر لامصب، تو زندان هستیم الان اين چيزا چی است که کی می گویی.»
زیدآبادی واقعا خیلی اذیت شد. برای من غمانگیزترین صحنههای عالم که حتی بیشتر از دادگاه خودم مرا اذیت کرد، دادگاه زیدآبادی بود. خیلی زجر کشید. زمانی که ما در بند عمومی بودیم، او را انداخته بودند در قرنطینه. من و نبوی را اینقدر اذیت نکردند. بعدش هم ما آزاد شده بودیم و او هنوز مانده بود در زندان. و بعد هم فرستادنش زندان ۵۹ سپاه. خیلی سخت اذیت میشد. وقتی دادگاهش برگزار میشد من به دلیل علاقهی شخصی به احمد رفتم به دادگاه. وقتی آمد توی دادگاه من بغلش کردم. گفت که «مسعود جان کاری بکن که من برنگردم ۵۹.» احمد اذيت شده بود. من خیلی برایم غمانگیز بود. در نتیجه دادگاهی را که همه فکر میکردند مثل دادگاه گنجی خیلی جنجالی بشود مثل بقيه دادگاهها شد. دادستان آمد و یک مشت حرفها زد و احمد نتوانست آن چه را میخواست بگويد. مرتضوی به وکيل ما قول داده بودند که او را به ۵۹ برنگردانند. خیلی برایم غمانگیز بود. وقتی میدیدم که احمد دارد سکوت میکند. بدتر بود برایم از موقعی که خودم سکوت کردم. خب، آدمها از من انتظاری نداشتند ، ولی احمد همهی این درد را کشیده بود. بله، هرکسی بالاخره روشی دارد. من روشی که انتخاب کردم این بود بالاخره که یک جوری نارضایی خودم را از این وضع اعلام کنم. بنابراین توی دادگاه در آخرین دفاع گفتم من بعد از ۳۵ سال روزنامهنگاری اگر در ممالک راقیه بودم لابد که باید مراسم خداحافظی برايم میگرفتند، ولی خب من در جهان سوم به دنیا آمدم و مقدر این بوده که مراسم من اینجا باشد. ولی به هر حال من تصمیم گرفتهام که دیگر روزنامهنویسی نکنم. توی زندان که بودیم، وقتی این موضوع به فکرم رسید، آن را روی کاغذ آوردم و از طریق مهران عبدالباقی و بچهها فرستادم برای اکبر گنجی و احمد زيد. اکبر هم شروع کرده بود به جیغ و داد و فریاد که الگو دست ماها نده، بچههای جوان چه میشوند و از این حرفها. زیدآبادی یک نامهای برای من نوشت که الان هم با خودم آوردهام خارج و پیش خودم دارم، چون خیلی برای من دلچسب است. زیدآبادی نوشته بود که «فارغ از این که اقتدارگراها چه استفادهای از این کار تو میکند، من دارم به تراژدی زندگی یک آدم میانهرو فکر میکنم. کشور ما یک آدمی حتی به اعتدال تو را هم رساند به اینجا.»

منظور این که واکنش طبیعی من به این قضیه این بود و کسی هم فشار نیاورده بود. خیلی ناراحت بودم. میدانید میگویند که آدمی دو چیز دارد که قدرش را نمیداند، یکی فراموشی و یک هم مرگ. اگر مرگ نبود و الان قرار بود هیتلر و جد هفتم ما بودند و مجبور بودیم به اینها سر بزنیم، خیلی بدبختی بود و مثلا رضاشاه و مظفرالدینشاه هم بودند، مثلا توی خیابان بغلی، واقعا که خیلی گرفتاری بود. فراموشی هم چیز خوبی است. اگر فاجعههایی که برای آدمی پیش میآید را فراموش نکند، لابد باعث میشود که آدم زندگی سالم نکند. آره، من هم بعد از یکی دو ماه به کل فراموش کردم، مثل همهی دردهای دیگر. البته من خیلی هم به در و دیوار نمیزدم. سید نبوی شروع کرده بود گاهی وقتها شیطانی کردن. من گاهی وقتها به او تلفن میکردم، میگفتم: «بند پنج داریم ها. باز دوباره یک چیزی میگویی میاندازندت زندان و این دفعه بگویی غلط کردم، کسی باور نمیکند ها.» میگفت: «مگر چهام شده؟ مگر چهکار کردم؟» میگفتم «آخر این که نوشتهای تند است. این چه است که نوشتی؟» پرهیز من را برای نوشتن احمد ستاری و عيسی سحرخيز شکستند. وقتی روزنامهی بنیان درست شد، من توی پیام امروز یک چیزهای مختصری مینوشتم. ولی در بنیان بیشتر در مورد سیاست خارجی مینوشتم، در دو سه شماره. سر و صدا کرد. مثل قضیهی سفر دیکچنی به ایران. بعد هم مرتضوی آقای اشرفی را خواست و به او گفت که «هم بنیان را میبندیم و هم بهنود را میگیریم.» اشرفی هم گفته بود که «راجع به سیاست خارجی مینویسد، چیزی نیست که.» مرتضوی هم گفته بود: «او خودش میداند، و به همین دلیل هم با گفتن آن حرف از زندان آمد بیرون.» آقای اشرفی هم آمد به من ماجرا را گفت، من هم گفتم تصمیم را شماها میگیرید. بعد هم بالاخره اتفاق افتاد و بنیان را بستند و این آخرین نشریهای بود که در آن نوشتم. البته یاسنو موقعی که من بیرون بودم، پیغام دادند که هفتگی یک مقاله بفرست. فکر کنم سومی یا دومی بود که مرتضوی نعیمیپور را خواسته بود که مثل بنیان تعطیل میشوید. بعد هم با من تماس گرفتند و قضیه را گفتند تعارف کردند . گفتم که مثل این که باید از خیرش بگذرید. بچههای شرق هم تا حالا یکی دو تا مطلب از نوشتههای من از سایت بیبیسی برداشتهاند چاپ کردهاند، نه این که مستقلا من چیزی برایشان بفرستم. ولی تا الان جلوی کتابهایم را نگرفتهاند. البته برای چاپ کتاب آخری من را یک کمی اذیت کردند. هفت هشت دفعه هی بردند و آوردند برای تقطیع و اصلاح. من اینها را میشناسم، احتمالا داشتند چک میکردند، ولی خوب بالاخره اجازهی چاپ دادند. احتمالا تا دو سه هفته دیگر چاپ میشود. مجموعه مقالاتی است با عنوان پس از ۱۱ سپتامبر.
منبع

هیچ نظری موجود نیست: